جملات زیبا و دلنشین | سوگ پدر

جملات زیبا و دلنشین

بگذار عشق خاصیت تو باشد نه رابطه ی خاص تو با کسی...

درباره من
سلام
اینجا حرفها یا شعرایی که حالمو توصیف میکنه و چیزایی که ازشون درس میگیرم رو مینویسم و فقط برای آرامش خودم مینویسم و مطالب اینجا مخاطب خاصی نداره. . .
تا جایی که بتونم سعی می کنم منبع مطالبی رو که از خودم نیست رو درج بکنم
امیدوارم خوشتون بیاد
نويسنده :مهدی
تاريخ: پنجشنبه بیست و سوم شهریور ۱۳۹۶ ساعت: 10:53

سخت است بـخندی و دلـت غـم زده باشد      هـر گوشه ی پـیراهن تـو نم زده باشد
سخت است بـه اجـبار بـه جـمعی بـنشینی      وقـتـی دلـت  از عـالـم و آدم زده باشد
احوال من ای دوست چنین است که انگار     یک صاعقه بـر جنگل خـرم زده باشد
بـعد ازتـو شبـیه م بـه یتیمی که به رویش      در جـمع کسی سـیلی محـکم زده باشد
دوراز ادب اسـت ایـنکه بـخـنـدد لـبـم امـا      دیــوار دلــم مشـکـی و ماتـم زده باشد
بـا ایـن همه تـا خـرده نـگیـرنـد عـزیـزان      می خـندم و هـرچـند دلـم غم زده باشد

با اندکی تغییر از : رضا خادمه مولوی

نويسنده :مهدی
تاريخ: سه شنبه هفدهم مرداد ۱۳۹۶ ساعت: 10:1
چهل روز بی تو سر شد و من . . .

من می مانم با نام تو ، با یاد تو

با روزهای دیدنت ؛ با روز سخت رفتنت ...

نويسنده :مهدی
تاريخ: پنجشنبه بیست و دوم تیر ۱۳۹۶ ساعت: 9:58

رفتی؛به همین سادگی…
من ماندم و حجم بزرگی از ماتم های تلنبار شده در دل
من ماندم و همه آن حسرت هایی که تنها با یک در آغوش کشیدن می ریخت
من ماندم و جای خالی کوچکی که بزرگواری پدری چون تو را به یادم می آورد
من ماندم و یک اندوه بزرگ که ذره ذره اشک هایم نه تنها این آتش را فرو نمی نشاند؛که سر بر می آوردش..
کاش می دانستم آخرین غروبی که دستت را به نشان خداحافظی فشردم آخرین بار است که دستانت را گرم حس می کنم…
کاش می دانستم آخرین دیدارمان است و فردا که کنارت می آیم و دستانت را؛ و این بار سرد به دست می گیرم
کاش این پرده ها نبود تا بار دیگر با سینه ای که نفس دارد در آغوش بکشمت و ببوسمت
کاش می دانستم بار دیگر که می بینمت ؛ تو نمی بینی ام،نگاه تو را مرگ می رباید
کاش نبودم آن صبحی که چشمان از مرگ سرشارت را بر هم بگذارم
با همین دستهایی که شب پیشترش خود تو فشرده بودیشان
کاش نبودم آن وقت که پیکرت را بر میداشتم… کاش..کاش… کاش
تو خود می دانی چقدر سختم بود و پیر شدم  آن دم که میان بستر آخرت؛به پهلو خوابیده بودی و شانه ات را تکان می دادند تا تلقینت دهند… تا… تا .. یادت هست پدر؟
تو همانی بودی که با یک تکان بیدار می شدی
چقدر تکانت دادند و صدایت در نیامد
که صدای استخوانهایت را جایش شنیدم
حیف شدی پدر..حیف شدی…
و من اینجا اکنون میان تنهایی خویش نشسته ام مات و مبهوت
انگار نه انگار تنهایم گذاشتی و رفتی
آرام آرام گرفته ای میان بسترت
من ماندم و غم بزرگ بی پدری ...

نويسنده :مهدی
تاريخ: پنجشنبه پانزدهم تیر ۱۳۹۶ ساعت: 9:59
 

( به مناسبت هفتمین روز وداع با یک جواهر )


همچون نسیمی سایه بانم بی خبر رفت

تک چلچراغ آسمانم بی خبر رفت

ای کاش دردش را به جانم می خریدم

بدجور آتش زد به جانم  بی خبر رفت

این روزها با خاطرش طوفانی ام آه

در ضجه های بی امانم بی خبر رفت

آری شقایق تا ابد خونین جگر شد

بابای خوب و مهربانم بی خبر رفت

شاعر:مینا توکلی