رفتی؛به همین سادگی…
من ماندم و حجم بزرگی از ماتم های تلنبار شده در دل
من ماندم و همه آن حسرت هایی که تنها با یک در آغوش کشیدن می ریخت
من ماندم و جای خالی کوچکی که بزرگواری پدری چون تو را به یادم می آورد
من ماندم و یک اندوه بزرگ که ذره ذره اشک هایم نه تنها این آتش را فرو نمی نشاند؛که سر بر می آوردش..
کاش می دانستم آخرین غروبی که دستت را به نشان خداحافظی فشردم آخرین بار است که دستانت را گرم حس می کنم…
کاش می دانستم آخرین دیدارمان است و فردا که کنارت می آیم و دستانت را؛ و این بار سرد به دست می گیرم
کاش این پرده ها نبود تا بار دیگر با سینه ای که نفس دارد در آغوش بکشمت و ببوسمت
کاش می دانستم بار دیگر که می بینمت ؛ تو نمی بینی ام،نگاه تو را مرگ می رباید
کاش نبودم آن صبحی که چشمان از مرگ سرشارت را بر هم بگذارم
با همین دستهایی که شب پیشترش خود تو فشرده بودیشان
کاش نبودم آن وقت که پیکرت را بر میداشتم… کاش..کاش… کاش
تو خود می دانی چقدر سختم بود و پیر شدم آن دم که میان بستر آخرت؛به پهلو خوابیده بودی و شانه ات را تکان می دادند تا تلقینت دهند… تا… تا .. یادت هست پدر؟
تو همانی بودی که با یک تکان بیدار می شدی
چقدر تکانت دادند و صدایت در نیامد
که صدای استخوانهایت را جایش شنیدم
حیف شدی پدر..حیف شدی…
و من اینجا اکنون میان تنهایی خویش نشسته ام مات و مبهوت
انگار نه انگار تنهایم گذاشتی و رفتی
آرام آرام گرفته ای میان بسترت
من ماندم و غم بزرگ بی پدری ...
برچسبها: داغ پدر, فراق پدر, سوگ پدر, غم بی پدری