گـاهــی اوقـات پـایـان دادن
بـه یـک رابطـه ی عـاشقـانه ی
بـی سرانجــام و بــدون نتیجـــه
بهتـر است از...
نـگهداشتن رابطـه ایـی کـه
در آن عشق ذره ذره بـه بـی تفـاوتـی
و گاهـی تنفـر تبـدیل بشـود.....!
یه سری سوال و اما و اگر برام به وجود اومد!اینکه این روزا ما آدما عشق رو تو چی می بینیم؟چرا باید اسم رابطه ای که همون اولش میدونیم بی نتیجه هستش و بعد یه مدت به طرف بی تفاوتی میره رو عشق بزاریم؟
و از همه مهم تر مگه میشه اسم یه رابطه رو عشق بزاریم و تهش به اینجا برسیم؟!اصلا میتونیم عشق رو کنار بی تفاوتی و تنفر قرار بدیم؟
عشق رو برای خودمون چطوری و تو چی معنی کردیم؟!
تا حالا نشستیم با خودمون فکر کنیم که واقعا دلیلش چیه؟؟؟
+ما آدمای قرن بیست و یکم تنوع طلبیمون زیادی عود کرده حتی در مورد عشق؟!
+این کودها و سموم شیمیایی رو احساسمون هم تاثیر گذاشته؟!
+تورم دهه ی اخیر رو قیمت آدما هم تاثیر گذاشته واسه همینه که این روزا آدما خیلی ارزون خرید و فروش میشن؟!
+گرگم به هوا و قایم باشک و پلی استیشن و ... دیگه قدیمی شدن و آپ تو دیت اون بازی ها شده عشق؟!
اصلا کاری به خوب یا بد بودن بعضی رابطه ها ندارم ولی اگه قراره دنبال همچین رابطه ای باشیم حداقل همون اول صادق باشیم و بخاطرش پای عشق رو وسط نکشیم!!!نذاریم بلایی که سر لایه ی اوزون و یخچالهای سیبری آوردیم سر عشق هم بیاد!!!بیاییم و بخاطر خواسته هامون قداست چند هزار ساله عشق رو لگد مال نکنیم و اسم هر رابطه رو عشق نزاریم...
و تهش: نخواه که به هر قیمتی(زیر سوال بردن خیلی چیزا) با یکی رابطه داشته باشی... و این جمله رو همیشه تو روابطت به یاد داشته باش:
از کم بودنت نترس
اونی که واسه کم بودن ولت میکنه
همونه که اگر زیاد باشی هم حیف و میلت میکنه
برچسبها: عشق, اشق, رابطه, تنوع طلبی

کلاس : دبستان
موزو انشا : عزدواج!
هر وقت من یک کار خوب می کنم مامانم به من می گوید بزرگ که شدی برایت یک زن خوب می گیرم
تا به حال من پنج تا کار خوب کرده ام و مامانم قول پنج تایش را به من داده است
و نه هیچیک از مردم این آبادی...
به حباب نگران لب یک رود قسم،
و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت،
غصه هم می گذرد،
آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند...
لحظه ها عریانند
به تن لحظه خود، جامه اندوه مپوشان هرگز
برچسبها: اندوه, شادی, خاطره, سهراب سپهری
یه جورایی منم مشتاق شدم یاد بگیرم که وقتی قهوه میخورم مزه ی قهوه ترک رو از فرانسه تشخیص بدم ولی پیشرفتم آنچنان چشمگیر نبوده و فعلا فقط فرق شیر کاکائو با قهوه رو میدونم!!!:دی
احساس میکنم چند وقته بد عادت شدم ! عادت کردم یـه چیزی رو که کم دارم دیگه همون رو بهونه میکنم و توی همون جایی که هستم متوقف میشم،ولی یه وقتایی که میشینم و با خودم فکر میکنم می بینیم خیــــــلی چیزا هست که تا حالا ازشون غافل بودم !
البته درسته که اونجایی که انتظار داشتم باشم نیستم،ولی مهم اینه که بتونم توی هر موقعیتی که هستم و بعد از این میخوام باشم بهترین باشم...
پس من میتونم یـه روز به اونجایی که آرزو دارم برسم چون میخوام و این خواستنه خیلی مهمه ...
به چشمم خیره ماندی و تکان دادی جهانم را
نفهمیدی ولی بر باد دادی دودمانم را
چه زجری می کشم از اینکه از احساس لبریزم
و باید منتظر باشم نگه دارم زبانم را
چه مستی خوشی از پشت پلکم زلف می دیدم
شرابی های تو پر کرده بودند استکانم را
شبیه جعبه ی باروت هستم شعله ای بردار
بزن آغاز کن با انفجاری داستانم را
(شاعر: محمد قادری )
در نهایت دو نتیجه کلی خواهید داشت :
شخصی برای زندگی یا درسی برای زندگی ...
(نویسنده:؟؟؟)
برچسبها: اعتماد, نتیجه اعتماد, زندگی, درس زندگی
دیروز داشتم یه نثری از سهراب میخوندم یه خرده،زیاد نه ها همچین یه نموره تکونم داد!(البته همینم جای شکرش باقیه!این نشون میده هرچند انسان نیستم ولی هنوز آدمم!!!)نوشته بود ما آدما میتونیم مهربون باشیم اما همیشه اینجوری نیستیم!خودمو میگم یه موقع سوء تفاهم نشه بین دوستان...منی که میتونم گذشت بکنم و خیلی جاها نمیکنم!حرفای قشنگ بلدم ولی به جاش استفاده نمی کنم!میتونم دل به دست بیارم اما دل سوزوندن رو بیشتر بلدم!خداوند شادی رو تو ضمیرم قرار داده اما قدرشو نمیدونم و خودمو با هر مساله ای غمگین می کنم!امید تو وجودمه اما تا طقی به طوقی میخوره زود نا امید میشم!حالا من نوعی میتونم اسمم رو بزارم یه انسان!!!راستی سهراب نور به قبرت بباره چه قشنگ گفتی اونجایی که(گاهی دلم برای عشق می سوزد که منتظر می ماند تا عاشقانه بیاییم بدون توقع وانتظار اما ما باز هم...)
پس بیاییم یه خورده دلمون به حال خودمون بسوزه...جای دوری نمیره!
برچسبها: انسانیت, مهربانی, شادی, امید
امروز صبح که داشتم میرفتم سر کار تو مسیرم یکی از دوستان دوران دبیرستانمو دیدمو سوارش کردم تا یه جایی برسونمش،از حال و احوال خودش و زندگیش که پرسیدم زیر چشمی یه نگاهی بهم انداخت و گفت:تا حالا برات پیش اومده که دست به هر دری ببری به در بسته بخوری؟! از زمین و آسمون واست همش ... بباره! از خودی و غریبه ... بخوری! با شناختی که قبلا از اخلاقیاتش داشتم از شنیدن این حرفاش جا خوردم! بهش گفتم فلانی پس امیدت کجاست؟!پس توکل چی میشه؟معلوم بود بدجوری به هم ریختست...با همون لبایی که میلرزید دوباره ته دلشو خالی کرد و گفت:خب اینا که درست،هیچ شکی توش نیست ولی یه وقتایی عرصه اونقدر به آدم تنگ میشه که کارت از این حرفا میگذره!دوست داری بری یه جای بلند وایسی و یه هل من ناصر بگی!اونوقت ببینی از خاک زیر پات صدا در میاد و از آدما نه!!!(این جمله ی آخرش بدجوری ذهنمو درگیر کرد...یه جورایی به دلم انداخت این دفعه که رفتم الوند اونجا امتحانش کنم!البته اگه به شانس منه یکی از پشت سنگا در میاد و میگه هل من مبارز!!! اونموقع چیکار کنم!:دی)حالا جدا از شوخی تا حالا براتون پیش اومده که مثل این بنده خدا تو همچین موقعیتی قرار بگیرید؟اگه آره ،اونموقع چیکار کردید؟؟؟
برچسبها: خدا, شکر نعمت, سلامتی